قژژژقژژژژژژژ.ژژژژ
با صدای کشیده شدن  پایه های چوبی صندلی به خودم می آیم،
لعنتی
صدای گوش خراشش هنوز هم روی اعصابمهبد تر از این نمیشد خلوتم رو بشکنی
اه خب بلندش کن دیگه اون بی صاحابو مگه چقدر وزن داره؟!!کاش میتونستم حرفای ذهنم رو بهش بزنمباز خوبه حداقل تو ذهنم میتونم با خودم حرف بزنم،وگرنه دق میکردم
ساعت پنج و چهل و پنج دقیقه است و کتابخونه حدود نیم ساعت دیگه بسته می شه.یه نگاه به اطرافم میندازم هیچکس نیست،بچه درسخونشون رها بود که اونم یه ربع پیش رفت،اون دختره که هی صندلی رو میکشید رو موزائیک هم رفت.بقیه هم رفتن پیش آقای عینیه لحظه حس کردم دلم به شدت گرفتبلند میشم و میرم پیش بچه‌ها.صدای خنده هاشون کل سالن و برداشتهخب حقم دارن آدم پیش آدم عین باشه و نخنده؟به قول برو بچ این آقای عین نفس کشیدنشم خنده داره
میرسم به بچه ها
یکی میگه بهههه چه عجب سر از کتاب برداشتی!خیلی بدم میاد ازین حرفشون ،فکر میکنند من خیبلی درسخونمیکی جا باز میکنه که بشینم.
سلام میکنم و میگم نامردا منو تنها گذاشتین؟
یه خرده وای و عه و الهی بمیرم و بیا پیش خودم و ازین لوس بازیا بارم میکنند
آقای عین از پشت پیشخوان به پام بلند میشه.همیشه شرمنده میکنهخیلی مهربون و محترمه.میگه سلام خانم فلانی ترسیدی؟یکی از بچه‌ها زود تر از من میگه میخواید نترسه؟اینجا پر از روح و جنهصداهای مرموز زیاده
گفتم نه بابا ترس کجا بود
آقای عین همیشه خندون جدی شد و دوباره پرسید واقعا نترسیدی؟هیچوقت نمیترسی؟
گفتم از چی آخه؟اینجوری که شما دارید حرف میزنید آدم مشکوک میشه
گفت از اینکه تنها جایی باشی
گفتم اممنه.کم پیش میاد بترسم ،جن و روحم و باشه قریب به بقین با من کاری نداره :|
یه طور خاصی گفت آخه من میترسمدلم گرفت :( نمیدونم چرااصلا نمیدونم چرا میترسیدمنظورش کدوم تنهایی بود.ولی هرچی بود تونست تو اون لحظه خنده هامونو خشک کنه.
همین طوری دلم خواست ثبتش کنم:)پست مفهوم خاصی نداره.اولش میخواست ادبی طوری بنویسم دیدم وقت گیره بیخیال شدم.

مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها