آخرای شهریور حدود دو سال پیش بود که بابا در حالی که لبخند مرموزی رو لباش بود وارد خونه شد.و صدای جیک جیک جوجه های توی حیاط فرصت ندادن که سوال پیچش کنیم.میدونستم خیلی وقته سودای پرورش جوجه و برداشت تخم مرغ و مرغ و خلاص شدن از شر تخم مرغای آبکی و مرغای هورمونی تو سرش دارهولی نمیدونستم به این شدته که تصمیم داره ده تا جوجه ی گوگولی رو تو بالکن خونه نگه داره.نگم براتون که بر ما چه 
ها گذشت تا این جوجه ها مرغ و خروس شن
اوایل خوب بود،خیلی خوشگل و نرم بودن جوجه ها فقط صداشون رو اعصاب بود که اونم من چون معمولا تو اتاق بودم نمیشنیدم صدای نحسشونو [وی ابدا رابطه ی خوبی با حیوانات ندارد و نداشته و احتمالا نخواهد داشت حالا که چه مورچه ی بی زبون با اون چهره ی زشتش باشد چه طاووس باشد چه خرگوش گوگولی باشد چه جوجه ی فوکولی باشد هرچه میخواهد باشد]
کم کم کاکل در آوردن،
تقریبا همشون یه چیزی رو سرشون بود که نمیشد تشخیص داد کودوما نرن کودوما ماده،ولی بابا میگفت اونایی که آروم ترن مادن،که خب با این حساب ما دوتا جوج دختر داشتیم و هشت تا جوج پسر
 وحشی بازیاشون از جایی شروع شد که از بالکن خونه ی ما که طبقه ی سوم بود سقوط میکردن تو بالکن طبقه ی اول بعضی وقتا هم میوفتادن تو کوچه.فکر کنید یهو همسایمون زنگ خونمون میزد میگفت سلام خوب هستین؟جوجتون و آوردیم 
حقیقتاً من این تمایلشون به خودکشی و ربطش میدم به دوره ی حساس بلوغ که جوجه ی نوجوان میخواد یه طوری هیجاناتشو تخلیه کنه:)
گاهی وقتا هم وقتی بابا آخر شبا میرفت بهشون سر میزد و میشمردشون میدید عه!یکیشون کمه!نگم براتون که چقدر دعا میکردم وقتی از اون بالا خودشونو پرت میکنن پایین رو هوا سکته ی مغزی کنن یا بیوفتن پایین پا و گردنشون بشکنه یا گم شن دیگه پیدا نشن:/
ولی از شانس من وقتی شبا متوجه میشدیم که یکیشون نیست،جلوی در خونمون در حالی که تو خواب هفت پادشاهه پیداش میکردیم،قشنگ معلوم بود که طول روز و رفته پی لات بازی و ولگردی :/
این داستان ادامه دارد.
شخصا یه ماجرای اکشن باهاشون داشتم که بعدا تعریف میکنم:)

مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها